زال و رودابه
داستان زال سپیدموی سرخچهره، پهلوان جوان و رودابه، دختر فرمانروای کابل.
دیداری بر بالای برج …
رودابه گیسویش را می آویزد تا زال از گیسوی بلند و دلربایش بالا رود.
زال و رودابه دل به مهر یکدیگر سپردهاند،
اما آیا این دیدار نخستین رخ خواهد داد؟
آیا میتوانند کارشکنیها و آزمونهای سخت را پشت سر بگذارند؟ …
آیا قدرت عشق و ایمان برای آنها سرافرازی به بار میآورد؟ …
اختلاف میان کابلیان و ایرانیان را چه کنند؟
هوای شب های بهار هنوز سوز زمستانه داشت
و قلب عاشق رودابه رمق و توان ایستادن را از او می گرفت .
زال که اوضاع را اینطور دید شال گردنش را گشود و روی زمین پهن کرد ،
دست به سوی رودابه دراز کرد ،
بی هیچ سخنی از او تقاضا کرد دستش را بگیرد
و کمک مردانه ی او برای نشستن بر زمین پاسخ رد ندهد .
رودابه به عمرش با مردی جز پدرش و کاتبی که به او مشق و نوشتن می آموخت هم کلام و هم نظر نشده بود .
با شرمی آمیخته با ترس به بازوی ستبر زال تکیه کرد و آرام روی زمین نشست.
زال نزدیکش نشست ، چند لحظه سکوت بینشان حکمفرما بود .
زال از تبی داغ می سوخت
و رودابه در سرمایی که وجودش را دربرگرفته بود تقلا می کرد زنده بماند .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.