عشق فراموش شده ی عامره و هرمز
مرد جوان گفت :”آخ آخ ، گفتی آسمون ؟ تو پرواز کردی ؟ من هم یه بار پرواز کردم تو آسمون .”
هرمز سریع گفت : “واقعا ؟ با چی ؟ اسب ؟ ”
مرد و زن جوان هر دو زدند زیر خنده .
مرد گفت : “اسب ؟ چی میگی ؟ تو از کجا اومدی مرد ؟ نه بابا .
یه بار که از اسب افتاده بودم و چند جای بدنم شکسته بود از درد داشتم میمردم ، یه طبیب هندی اومد سراغم .
اون دارچین و جوز هندی و قارچی خشک شده و عجیب رو کوبید ، توی آب حل کرد و به من داد .
باورت میشه که چند روز رو هوا بودم ؟
خوابیده بودم لای پتو ، اما یه جورایی سبک شده بودم ، انگار کله ام تو ابرها بود ، ببینم تو چی خورده بودی ؟ ”
هرمز نفسی عمیق کشید و گفت : “بگذریم ، فیلسوف بزرگ ، برگردیم سر ماجرای عشق.”
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.