صفورا اَرّه و غلام بهونه گیر
صفورا بیست و دو ساله بود .
بیست و دو سالگی کلافه اش می کرد .
ننه اش مدام به او می گفت که دیگر پیر شده .
صفورا می دوید جلوی آینه ، خودش را تماشا می کرد .
گیس هایش هنوز سیاه و براق بود ،
شبیه مارهای وحشی که از همه جای سرش آویزان باشند ،
نه مثل موهای پنبه دانه ای ننه بزرگش .
همه ی دندان هایش هم سر جایشان بودند ،
هرچند کج و کوله و زرد و سیاه ، اما بودند .
نمی فهمید چه چیزی اش شبیه پیر هاست .
صفورا نه که پیر شده باشد ، بزرگ شده بود .
تمام این سال ها ، عشق با او کاری کرده بود کارستان .
هم اَره تر شده بود ، هم مهربان تر .
هم غمگین تر ، هم سر خوش تر .
هم پر هیاهوتر و هم تنها تر .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.