روشنک و سپهرداد
«سپهرداد» را در سردابهای رازآلود ملاقات میکند.
پسری با چهل سوزن در سینهاش.
شاهزاده ای اسیر جادو که روشنک آرام آرام عاشقش میشود.
باید چهل روز تمام فقط با یک دانه بادام و یک انگشتدانه آب سر کند،
دعا بخواند و سوزنها را یکی یکی از سینه ی معشوقش بیرون بکشد.
اما درست سرِ بزنگاه، سر و کلهی دخترکی کولی و آوازهخوان پیدا میشود،
جادوگری که آمده تا معشوق روشنک را از چنگش برباید …
روشنک به انبار کوچکی در انتهای آشپزخانه رفت
و فانوس آن را روشن کرد .
بعد شالش را از کمر باز کرد
و سنگ را که میان آن پنهان کرده بود رو به رویش گذاشت .
اگر آنقدر مشغول انداختن سیم و کوک کردن سازش نبود ،
شاید صدای آن قدم های سنگین را در آشپزخانه می شنید
و بعد سنگینی نگاهی را از میان تاریکی حس می کرد
اما روشنک فقط می خواست تنبورش زودتر کوک شود .
نور لرزان چراغ رویش افتاده بود ،
نگاه کرد ،
نمی دانست چه باید بکند
فقط به خودش آمد و دید که دارد حرف می زند :
“تو سنگ صبوری ، مگه نه ؟ یعنی تو به حرف های من گوش می دی ؟… آره ، می دونم که می شنوی…”
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.