انیسه خاتون و توپاز خان
انیسه توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود .
به حرف های همدم فکر می کرد ،
به حسی که داشت ،
به عاقبت کارش و به زن هایی که بیکار و بی دلیل میان اتاق های حرمسرا می چرخیدند
و روزشان را شب می کردند .
صدای خنده های ابریشم حرمسرا را پر کرده بود .
انیسه از اتاق بیرون زد .
حیاط خلوت بود .
باد روی زمین می چرخید و برگ ها را جلو می برد .
کاخ به نظرش زیبا تر از روزهای قبل می آمد .
دنیا در نگاهش نو شده بود .
حس میکرد تازه متولد شده .
به ساختمان حرمسرا نگاه کرد ،
به کاشی های هفت رنگ و آجر چینی های مرتب و نقش جنگ .
چشم هایش را بست و نفس کشید .
بوی برگ و نم و نمک می داد هوا.
-همیشه می آیی اینجا ؟!
توپاز رو به رویش ایستاده بود .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.