دوان دوان از در بیرون رفتم و وارد پارکینگ شدم و اریکا را در آن نزدیکی یافتم .
متاسفانه بیهوش شده بود .
کمی آن طرف تر از جایی که اسب ایستاده بود .
به پهلو روی برف افتاده بود .
جلو دویدم تا معاینه اش کنم .
خوشبختانه هنوز نفس می کشید .
کمی دیر فهمیدم که گاردم را بدجوری پایین آورده ام .
یک نفر از پشت سرم گفت : “دست ها بالا بن ! سعی نکن کار احمقانه ای بکنی ، تفنگ دارم .”
این صدا را می شناختم .
به دستورش عمل کردم و چرخیدم تا با دشمن قسم خورده ام رو به رو شوم :
موری هیل .
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.